خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد
شاعر : خاقاني
هزار آه زهرک آن خبر شنود برآمد | | خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد | ز چرخ نالهي وا اسعداه زود برآمد | | چون روز اسعد ازين چرخ دير سال فرو رفت | طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد | | چو روي علم نهان شد شکست پشت جهاني | بسوختند و ز هر يک هزار دود برآمد | | خواص آذربيجان چو دود آذرپيچان | که جان خواجه که سلطان دير بود برآمد | | خليفه جامهي سوکش قبا کند چو غلامان | فرود شد که روانش ازين فرود برآمد | | گريست ديدهي خسرو بريخت در کياني | زمانه مايه زيان کرد و خود ز سود برآمد | | فلک ستاره فرو برد و خور ز نور تهي شد | لباس جان سيه از رنگ و دل کبود برآمد | | مرا ز ماتم او جان و دل به رنگرزان شد | فاضل از درد سر نياسايد | | فضل درد سر است خاقاني | درد سر بيند و چنين شايد | | سرور عقل و تاجدار هنر | گنج بياژدها کجحا پايد | | تاج بيدرد سر کجا باشد | صفدري بي مصاف برنايد | | سروري بيبلا به سر نشود | مغزش از آهني بفرسايد | | پيل باشد عزيز پس همه کس | هرچه آسيش خردتر سايد | | قدر سرمه بزرگتر باشد | وقت نافه زدن نبخشايد | | قابله بهر مصلحت بر طفل | بگزد شهد و پس بپالايد | | شهد الفاظ داري اهل حسد | بزند نحلش ارچه نگزايد | | آنکه از نحل خانه گيرد شهد | که به گل چهره را بيندايد | | عاقل آنگه رود به خانهي نحل | دست موسي به گل نيالايد | | خضر و ديوار گنج کردن و بس | که تو را هيچ غم نپيرايد | | سرو شادابي و گمان بردي | چه عجب مشک دردسر زايد | | هنرت مشک نافهي آهوست | مرد را خون ز مغز بگشايد | | وقت باشد که نافه بگشايند | که دلت شکر ايزد آرايد | | بوي مشکت جهان گرفت سزد | کنهمه بوي مشک بربايد | | ناسپاسي به فعل کافور است | هر که حاضر دعات بفزايد | | گر تو از بوي مشک عطسه زني | کاهل سنت چنينت فرمايد | | تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد | موج طوفانش محنت افزايد | | خواجه گر نوح راست کشتيبان | گر گريبانت تر شود شايد | | دامنت بادبان کشتي شد | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}